جالبه

مطالب مذهبی, اجتماعی و فرهنگی

جالبه

مطالب مذهبی, اجتماعی و فرهنگی

آخرین نظرات

۷ مطلب با موضوع «اخلاق» ثبت شده است

آثار لقمه‌ی حرام

آنچه از آیات قرآن کریم و روایات معصومین(ع) درک می‌شود، این است که خداوند، روح انسان را آفرید و جسمش را مرکبی برای او قرار داد تا خود را با وصل به مراحل تکامل به مقصد که همان رضوان الهی است، برساند. این مرکب (تن آدمی ) وابسته به‌عالم ماده است، ولی راکب (روح) وابسته به روح اعظم ـ «نفخت فیه من  روحی»(1) ـ و حضرت حق عز و جل است و به‌دنبال اهدافی والا و برتر. هر چه مرکب (جسم) در همراهی روح تعلل کند و موانع حرکت آن به‌سوی مقصد زیادتر شود، در رسیدن به هدف کندتر و کم‌توان‌تر خواهد بود. گناهان و معاصی به‌ویژه در حوزه‌ی جسم، از مهم‌ترین موانع تکامل روح هستند در رسیدن به مقصد. چنانچه امیر کلام، علی(ع) در دعای کمیل می‌فرماید: «و قعدت بی اغلالی» گناهان و معاصی، زمین‌گیرم کرده‌اند. در بین معاصی و گناهان، لقمه‌ی حرام فراهم آمده از مال‌های مشکوک و حرام، از ویژگی‌های خاصی برخوردار است که به چند نمونه از آنها اشاره می‌کنیم:

1ـ بعضی از گناهان بین بنده و حضرت حق است و تضییع «حق الله» را به‌دنبال دارد، لیکن لقمه‌ی حرام، علاوه بر «حق الله»، وزر و وبال «حق الناس» را هم در پی دارد.

به خواهرم گله نکنید!

آخرین کلام پزشکان، نه بود: با گذشت روزها دخترک ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. پزشکان تهرانی و قمی از درمانش عاجز شده بودند. و حرف آخرشان این بود: دیگه کاری از ما ساخته نیست!
در گرمای طاقت‌فرسای مردادماه وقتی تن نیمه‌جانش را مادر میان رختخواب گذاشت و حرف‌های پرشکان معالج را در ذهنش مرور کرد، بی‌اختیار گریست. در سوی دیگر رختخواب، پدر غم‌زده نظاره‌گر خاموش شدن شمع وجود دختر بود و شکست روحی مادر. ناگهان از جا برخاست و گفت:
ـ بلن شو! معطل نکن! ساک و لباس‌ها رو آماده کن تا ببریمش مشهد.
ـ نمی‌شه مرد! همین طوری داره از دست می‌ره، تو یه سفر هزار کیلومتری چطور می‌تونیم نگهش داریم؟

نورعلی، یوسفی دیگر

چند روزی به امتحانات پایان سال نمانده بود. برای کمک به همکلاسی‌اش، بعدازظهرها به خانه‌ی آنها می‌رفت تا در درس ریاضی هم مشکلات او را حل کند و هم خودش پاسخ تمرین‌ها را خوب مرور کند. خواهر دوستش هم گاهی به جمع آنها می‌پیوست و با آنها درس و مشق‌هایش را مرور می‌کرد.

یکی از روزها که پدر و مادر همکلاسی‌اش به میهمانی رفته و پسر و دخترشان را به‌خاطر درس و مشق نبرده بودند، نورعلی هم به سراغ همکلاسی‌اش رفت. ساعتی از تمرین حل کردن و پرسش و پاسخ گذشته بود که دوستش گفت: «هوس بربری داغ با پنیر کرده‌ام، تا تو این تمرین‌ها حل کنی، من یک بربری بگیرم برگردم.»

کارمندان خدا

                    این پست را تماشاکنندگان شبکه‌ی من و تو زیادی بخوانند

مسجد النبی(ص) حال و هوای خاصی داشت. حلقه‌ای از دوستان پیامبر(ص) گرد حضرت نشسته و بحث شیرین سبک زندگی را در کلام ایشان پی می‌گرفتند. مردى وارد شد و در حلقه‌ی دوستان نشست. صحبت پیامبر(ص) که تمام شد، گفت: یا رسول اللَّه! همسرى دارم که چون وارد ‌خانه می‌شوم، به استقبالم می‌آید و هر وقت می‌خواهم از خانه خارج شوم، بدرقه‌ام می‌کند. هر وقت مرا غصه ‏دار ببیند؛ می‌گوید: چرا غصه داری؟ اگر غم روزى می‌خورى؛ بدان که خداوند آن را به‌عهده گرفته است؛ ولی اگر غصه‌ی آخرت دارى و به چگونگی حساب و کتابت در آخرت می‌اندیشی، خداوند اندیشه و غمت را در این خصوص افزون کند.

پیغمبر(ص) خطاب به مرد گفت: به همسرت مژده‌ی بهشت بده و به او بگو که تو یکى از کارمندان ]کارگزاران[ خدای توانا در زمین هستی. خداوند در هر روز پاداش 70 شهید براى تو می نویسد.

یک خبر: کار یکی از کارمندان شیطان به خودکشی کشید!

ما هم این‌گونه باشیم

با ورود صلیب سرخی‌ها به ارودگاه، به دستور سرهنگ عراقی، اسرا را مرتب و منظم در محوطه جمع کرده بودند. نمایندگان صلیب سرخ بعضی از اسرا را انتخاب و سؤال‌هایی از آنها در خصوص رفتار عراقی و رعایت مقررات ژنو و... می‌پرسیدند. یکی از آنها مقابل آقای ابوترابی ایستاد و از اوضاع ارودگاه پرسید. سید برای اینکه دروغ نگوید، حرف را عوض کرد و چیزهای دیگر در پاسخ گفت. نماینده صلیب سرخ از شکنجه در اردوگاه پرسید و چند سؤال دیگر؛ اما سید از پاسخ آنها طرفه رفت و حرف‌هایی را زد که ارتباطی به پاسخ سؤال‌ها نداشت.

اسفندیار خان!

کل اکبر از نوجوانی همراه پدرش در زمین‌های اسفندیار خان کار کرده بود و حالا یکی از رعیت‌های مورد اعتماد خان به‌حساب می‌آمد.

تابستان آن سال هم، مثل سال‌های گذشته، گندم‌ها را از مزارع چیده و با خرمن‌کوب‌ها خرد کرده و باد داده بودند. دج‌های گندم همچون تپه‌های طلایی زیبا با یک سیب سرخ نصب شده بر بالای آنها، وسط خرمن‌ها، چشم‌های بینندگان را به‌سوی خود جلب می‌کرد و با دیدنشان قند تو دل مالک و رعیت آب می‌شد. کل اکبر با پسرش محمود در خرمن منتظر آمدن خان برای دیدن دج‌ها و علامت‌گذاری آنها بودند. رعیت مسلمان خان، رو به پسرش کرد و گفت: «پسرجان! حواست به دور وبر باشه! ممکنه خان به همین زودی از راه برسه. تا نیومده، من وضو بگیرم و نمازم رو بخونم».

سجاده‌اش را رو به قبله پهن کرد و در زیر آفتاب تابستان، به نیایش با پروردگار مهربان مشغول شد. هنوز رو به قبله نشسته بود که اسفندیار خان، سوار بر اسب وارد خرمن‌گاه شد. چرخی دور گندم‌ها زد و مقابل کل اکبر که رو به قبله نشسته و سلام آخر نمازش را می‌گفت، ایستاد. با غرور و طمطراق او را خطاب کرد و گفت:

ـ کل اکبر! فکر می‌کنی خدای تو می‌تونه گندم‌های اسفندیار خان رو بشماره.

ـ خان! کفر نگو. می‌ترسم غضب خدا دامن هممون را بگیره‌ ها.

ـ کدوم غضب؟ کدوم دامن؟ واقعاً اگه می‌تونه، بهش بگو خان می‌گه بیا و گندم‌های منو بشمار!

ـ به خدا پناه می‌برم از این کفرگویی شما.

این را گفت و از جا برخواست. خان به مباشر همراهش اشاره کرد که دج‌ها را علامت‌گذاری کند. با رفتن خان کل اکبر دست پسرش را گرفت و گفت: «پسرجان! بهتره از این دم و دستگاه جدا بشی و بری شهر و کار دیگری پیدا کنی. کار کردن برای کسی که کافر است و نعمت‌های خدا را نمی‌بیند، عاقبت خوشی نمی‌تونه داشته باشه».

محمود به تهران آمد و شد کارمند نیروی هوایی ارتش. دو سه سال بعد برای خرید بعضی از وسایل زندگی راهی بازار تهران شد. با احتیاط از تقاطع خیابان ناصر خسرو  به سمت مسجد امام  گذشت و از پله‌های مسجد که به‌سوی بازار می‌رفت، سرازیر شد. وسط پله‌ها صدای مردی را شنید که با خواری و ذلت از مردم می‌خواست که برای خرید یک قرص نان به او کمک کنند.

صدای مرد آشنا بود. برگشت تا چهره‌اش را ببیند. باورش نمی‌شد. اسفندیار خان ابرقویی، مردی که چندین پارچه ده در مالکیت خود داشت. خدم و حشمش قابل شمارش نبود و رعیت‌های زیادی برایش کار می‌کردند. حالا بعد از دو سه سال که محمود او را ندیده، چنین به‌فلاکت افتاده  که برای تهیه‌ی یک قرص نان، دست گدایی به سوی مردم دراز کرده است. در یک لحظه به یاد حرف‌های خان در خرمن‌گاه افتاد که با غرور می‌گفت: «خدا هم نمی‌تونه گندم‌های مرا بشماره». آرام دو سه پله به عقب برگشت. خطاب به او گفت: «اسفندیار خان ابرقویی!»

خان با شنیدن کلمه‌ی اسفندیار خان، همچون جوجه تیغی‌ای که احساس خطر کند، خودش را جمع و جور کرد. با شرمساری سر بالا کرد و نگاهی به چهره‌ی محمود انداخت.

ـ محمود، پسر کل اکبر! درست می‌بینم.

ـ بله! درسته خان.

ـ اینجا چه‌کار می‌کنی؟

ـ اومدم خرید. راستی! چرا به این روز افتادی خان!

ـ شده دیگه

ـ فکر کنم خدای کل اکبر گندم‌های شما رو خوب شمارش کرده. درسته خان.

خان نگاهی از سر حسرت به آسمان کرد و بی‌اختیار، اشک‌هایش روی گونه‌ها دویدند.

محمود با خود زمزمه کرد: چه مقتدرانه خدای کل اکبر فرعون مغرور را چپه کرد و باغ و کاخش را نابود ساخت.

وَ دَمَّرْنا ما کانَ یَصْنَعُ فِرْعَوْنَ وَ قَوْمُهُ وَ مَا کانُوا یَعْرِشُون؛ و فرعون و قومش را با آن صنایع و عمارات و کاخ عظمت نابود و هلاک کردیم. (الاعراف/137).

 

مردم را نخورید!


امان از نارفیقی: آیت‌الله احمدی میانجی از قول علامه طباطبایی چنین نقل می‌کرد:

در آذربایجان خانی بود طماع؛ وقتی چشم طمعش به ملک کشاورز بیچاره و درمانده‌ای می‌افتاد، به مباشرین خود دستور می‌داد تا کشاورز را بیاورند و سند ملک را از او بگیرند. اگر مقاومت می‌کرد، با فلک و ضرب چوب‌های تر او را وادار کنند تا از ملکش به‌نفع خان بگذرد.

می‌گفت: تا من زیارت عاشورا می‌خوانم شما سند ملک را از او بگیرید!

مباشرین وقتی کشاورز را به فلک می‌بستند و با چوب تر به کف پایش می‌زدند و او داد و فریاد می‌کرد، می‌گفتند: پدر سوخته آرام باش! دهانت را ببند! خان دارد زیارت عاشورا می‌خواند.

این ماجرا را که شنیدم یاد گفته‌ای از امام حسین(ع) افتادم. حضرت در بخشی از آن گفتار این‌گونه می‌فرماید: ...وَ فِرْقَةٍ  أحَبُّونا وَ سَمِعُوا کَلامَنا وَ لَمْ تُقَصِّرُوا عَنْ فِعْلِنا لِیَسْتَأکِلُوا النَّاسَ بِنا فَیَمْلَأُ اللهُ بُطُونَهُمْ ناراً یُسَلِّطُ عَلَیْهِمْ الْجُوعَ وَ الْعَطَشَ...

[مردم در خصوص ما سه گروهند]... و گروهی [دوم] ما را دوست دارند، حرف ما می‌شنوند و از عمل به کارهای ما کوتاهی نمی‌کنند؛ لیکن هدفشان دریدن [خوردن] مردم به نام ماست. خداوند شکم آنها را از آتش پر و گرسنگی و تشنگی را بر آنها مسلط می‌کند. (مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار،‌ ج 75، ص 380)

یادمان باشد که مبادا قول و فعل ما به‌عنوان دوستان اهل بیت(ع) همانند خان آذری باشد.

فلک کردن