نورعلی، یوسفی دیگر
- جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۰۸ ق.ظ
- ۲ نظر
چند روزی به امتحانات پایان سال نمانده بود. برای کمک به همکلاسیاش، بعدازظهرها به خانهی آنها میرفت تا در درس ریاضی هم مشکلات او را حل کند و هم خودش پاسخ تمرینها را خوب مرور کند. خواهر دوستش هم گاهی به جمع آنها میپیوست و با آنها درس و مشقهایش را مرور میکرد.
یکی از روزها که پدر و مادر همکلاسیاش به میهمانی رفته و پسر و دخترشان را بهخاطر درس و مشق نبرده بودند، نورعلی هم به سراغ همکلاسیاش رفت. ساعتی از تمرین حل کردن و پرسش و پاسخ گذشته بود که دوستش گفت: «هوس بربری داغ با پنیر کردهام، تا تو این تمرینها حل کنی، من یک بربری بگیرم برگردم.»
در حیاط که بسته شد، صدای خواهرش از اتاق دیگر به گوش نورعلی رسید که او را صدا میکرد. برخاست و سرش را از در اتاق بیرون برد و گفت: «بله، بفرمایید!» شنید که دخترک گفت: «میشه برای دیدن این تمرین به اتاق من بیایی؟!» چشم گفت و رفت.
وقتی وارد اتاق شد، دخترک را که عریان پشت در به کمین ایستاده بود دید. تا آمد چیزی بگوید، دخترک انگشت اشاره را روی نوک بینیاش گذاشت و گفت: «هیچ چی نگو! تا دادشم برنگشته زود لباست را درآر و...!» مات و مبهوت ایستاده بود و نگاه میکرد. دختری که در زیبایی زبانزد محله بود و خیلی از پسرها آرزو داشتند که پاسخ سلامشان را با لبخندی پاسخ گوید و آنها سروجان فدایش کنند، حالا برهنه در مقابلش ایستاده و از او کام دل میخواست. تصمیم گرفت که گناه نکند و از اتاق بیرون برود. دخترک مقابلش ایستاد و گفت: «اگر کاری که میگم نکنی، همینطور میرم حیاط و فریاد میزنم که تو میخواستی منو آزار و اذیت کنی.».
گیج و حیران مانده بود. گویی اتاق دور سرش میچرخد. او قاری قرآن مدرسه بود، حالا از قرآن و صاحبش باید کمک میگرفت. لحظهای داستان یوسف(ع) از ذهنش گذشت و فکری بهخاطرش رسید. به دخترک گفت: «حاضرم، فقط مهلت بده ببینم که برادرت در حیاط را بسته یا نه؟!» دخترک گفت: «من همین جا تو راهرو ایستادم، فکر دیگری تو سرت نباشه، از پلهها که پایین بری، فریاد خواهم زد.»
در حیاط را از همان بالا پایید و گفت: «بذار از پنجرهی اتاق هم نگاهی به کوچه بیاندازم. ببینم میآد یا نه.» وارد اتاق که شد، رفت سمت پنجره، ارتفاع تا کوچه را ورانداز کرد. سه یا چهار متری میشد. فکر کرد اگر بپرد حتماًپایش خواهد شکست. گفت با کفش بپرم کمتر آسیب میبینم. برگشت که کفشهایش را بپوشد. دخترک را عریان در قاب درِ اتاق دید. گفت: «خبری نیست، بریم اتاق شما.»
دخترک خاطرش جمع شد که دیگر به هدفش رسیده است. زودتر رفت داخل اتاق. نورعلی در یک چشم بههم زدن، کفشهایش را پوشید و دوید سمت پنجره و از همان ارتفاع پرید تو کوچه. پایش پیچ خورد و مدتی راه رفتن برایش مشکل شد. از اینکه توانسته بود از معرکهی گناه فرار کند، درد پیچ خوردن پا که آزارش میداد، میگفت: «یقین دارم که این درد با عذاب گناهی که به آن دعوت شده بودم، قابل مقایسه نیست».
چند ماه بعد راهی جبهه شد. در عملیات والفجر تن نحیفش به ترکش خمپارهای از تکاپو ایستاد و پیکرش 12 روز در منطقهی درگیری بین نیروهای خودی و دشمن، زیر آفتاب داغ ماند. بچههای بهداری که پیدایش کردند، با کوله پشتی جنگی و سه نارنجک و بیش از یکصد و چهل عدد فشنگ در فانسقهاش، پیچیدند لای پلاستیک و فرستادند معراج شهدا.
وقتی پیکرش را در امامزادهی علیاکبر چیذر روی دوش گرفتند، بوی عطرش بسیاری از شامهها را نوازش کرد. در ضلع شمالشرقی امامزاده، در میان قبر که میگذاشتمش، دستم به فانسقه و کولهی جنگیاش خورد. پلاستیک را باز کردم و بهآرامی نارنجکها و فشنگها را بههمراه کوله از تنش جدا کردم سپردم بهدست دوستانش. صورتش را که روی خاک میگذاشتم، لبخند رضایت را در چهرهاش بهخوبی حس میکردم. خدایش با اجر شهادت پذیرایش شده بود. یادش بهخیر.