نورعلی، یوسفی دیگر
- جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۰۸ ق.ظ
- ۲ نظر
چند روزی به امتحانات پایان سال نمانده بود. برای کمک به همکلاسیاش، بعدازظهرها به خانهی آنها میرفت تا در درس ریاضی هم مشکلات او را حل کند و هم خودش پاسخ تمرینها را خوب مرور کند. خواهر دوستش هم گاهی به جمع آنها میپیوست و با آنها درس و مشقهایش را مرور میکرد.
یکی از روزها که پدر و مادر همکلاسیاش به میهمانی رفته و پسر و دخترشان را بهخاطر درس و مشق نبرده بودند، نورعلی هم به سراغ همکلاسیاش رفت. ساعتی از تمرین حل کردن و پرسش و پاسخ گذشته بود که دوستش گفت: «هوس بربری داغ با پنیر کردهام، تا تو این تمرینها حل کنی، من یک بربری بگیرم برگردم.»