ای وای دخترانم!
- دوشنبه, ۲۵ آذر ۱۳۹۲، ۰۷:۳۹ ب.ظ
- ۰ نظر
کنار تنور نشسته، مشغول پختن ساجی بودم. مریم و ملیحه، دخترانم هم در ایوان مشغول جلد کردن کتابهای درسیشان بودند. به صدای انفجاری بیرون دویدم و انتهای کوچه را پاییدم. چند سرباز غولتشنگ عراقی را دیدم که به هر دری که میرسند، با ضرب لگد و زور بازو آن را باز میکنند و وارد خانهی مردم میشوند. برگشتم، دیدم رنگ از رخ دخترانم پریده و مثل بید میلرزند. برای فرار هرچه فکر کردم، چیزی بهخاطرم نرسید. چند دقیقه بعد دوباره در حیاط را باز کردم و کوچه را ورانداز کردم. چند خانهای بیشتر نمانده بود که به خانهی ما برسند. از ترس اینکه برسند و بر سر دخترانم چهها نیارند، تنم لرزید. درِ حیاط را بستم و دست آنها را گرفتم و بردم داخل اتاق. لباسهای داخل کمد را کمی جابهجا کردم و از آنها خواستم به داخل کمد بروند. وقتی خوب خودشان را لای لباسها پنهان کردند، در کمد را محکم بستم و پارچهای را بهعنوان پرده روی آن کشیدم.
هنوز از اتاق بیرون نیامده بودم که لگدی به در خورد و با شکستن در، دو سرباز عراقی وارد حیاط شدند. در یک چشم بههم زدن همه جا را بههم ریختند و شکستنیها را شکستند. وسایل با ارزش سبک را برداشتند و عزم رفتن کردند. ناگهان یکی از آنها نگاه شیطانی به من انداخت و با بریدن طناب رختها، دستهایم را بست و با زور از خانه بیرون بردند. ما ده نفر زن و دختر را از قصرشیرین به سولهای در جبههی دشمن منتقل کردند و ده شب و روز تا توانستند مورد اذیت آزار قرار دادند. تن نیمهجانمان را بار یک کامیون کردند و آوردند در یک بیابان ریختند. چند ساعت بعد سربازان ایرانی آمدند و ما به اینجا آوردند. الآن دوازده روز از دخترانم خبر ندارم. نمیدانم به دست عراقیها افتادند یا گشنه و تشنه در کمد لباس جان دادند.
نکته: یادمان باشد، دشمن با هر ملیت و لباسی که بیاید،جان و مال و ناموسمان را بهتاراج خواهد برد. برای ناامید کردن دشمن، متحد و مقاوم باشیم.