جالبه

مطالب مذهبی, اجتماعی و فرهنگی

جالبه

مطالب مذهبی, اجتماعی و فرهنگی

آخرین نظرات

۱ مطلب با موضوع «اجتماعی :: داستان‌های اخلاقی» ثبت شده است

اسفندیار خان!

کل اکبر از نوجوانی همراه پدرش در زمین‌های اسفندیار خان کار کرده بود و حالا یکی از رعیت‌های مورد اعتماد خان به‌حساب می‌آمد.

تابستان آن سال هم، مثل سال‌های گذشته، گندم‌ها را از مزارع چیده و با خرمن‌کوب‌ها خرد کرده و باد داده بودند. دج‌های گندم همچون تپه‌های طلایی زیبا با یک سیب سرخ نصب شده بر بالای آنها، وسط خرمن‌ها، چشم‌های بینندگان را به‌سوی خود جلب می‌کرد و با دیدنشان قند تو دل مالک و رعیت آب می‌شد. کل اکبر با پسرش محمود در خرمن منتظر آمدن خان برای دیدن دج‌ها و علامت‌گذاری آنها بودند. رعیت مسلمان خان، رو به پسرش کرد و گفت: «پسرجان! حواست به دور وبر باشه! ممکنه خان به همین زودی از راه برسه. تا نیومده، من وضو بگیرم و نمازم رو بخونم».

سجاده‌اش را رو به قبله پهن کرد و در زیر آفتاب تابستان، به نیایش با پروردگار مهربان مشغول شد. هنوز رو به قبله نشسته بود که اسفندیار خان، سوار بر اسب وارد خرمن‌گاه شد. چرخی دور گندم‌ها زد و مقابل کل اکبر که رو به قبله نشسته و سلام آخر نمازش را می‌گفت، ایستاد. با غرور و طمطراق او را خطاب کرد و گفت:

ـ کل اکبر! فکر می‌کنی خدای تو می‌تونه گندم‌های اسفندیار خان رو بشماره.

ـ خان! کفر نگو. می‌ترسم غضب خدا دامن هممون را بگیره‌ ها.

ـ کدوم غضب؟ کدوم دامن؟ واقعاً اگه می‌تونه، بهش بگو خان می‌گه بیا و گندم‌های منو بشمار!

ـ به خدا پناه می‌برم از این کفرگویی شما.

این را گفت و از جا برخواست. خان به مباشر همراهش اشاره کرد که دج‌ها را علامت‌گذاری کند. با رفتن خان کل اکبر دست پسرش را گرفت و گفت: «پسرجان! بهتره از این دم و دستگاه جدا بشی و بری شهر و کار دیگری پیدا کنی. کار کردن برای کسی که کافر است و نعمت‌های خدا را نمی‌بیند، عاقبت خوشی نمی‌تونه داشته باشه».

محمود به تهران آمد و شد کارمند نیروی هوایی ارتش. دو سه سال بعد برای خرید بعضی از وسایل زندگی راهی بازار تهران شد. با احتیاط از تقاطع خیابان ناصر خسرو  به سمت مسجد امام  گذشت و از پله‌های مسجد که به‌سوی بازار می‌رفت، سرازیر شد. وسط پله‌ها صدای مردی را شنید که با خواری و ذلت از مردم می‌خواست که برای خرید یک قرص نان به او کمک کنند.

صدای مرد آشنا بود. برگشت تا چهره‌اش را ببیند. باورش نمی‌شد. اسفندیار خان ابرقویی، مردی که چندین پارچه ده در مالکیت خود داشت. خدم و حشمش قابل شمارش نبود و رعیت‌های زیادی برایش کار می‌کردند. حالا بعد از دو سه سال که محمود او را ندیده، چنین به‌فلاکت افتاده  که برای تهیه‌ی یک قرص نان، دست گدایی به سوی مردم دراز کرده است. در یک لحظه به یاد حرف‌های خان در خرمن‌گاه افتاد که با غرور می‌گفت: «خدا هم نمی‌تونه گندم‌های مرا بشماره». آرام دو سه پله به عقب برگشت. خطاب به او گفت: «اسفندیار خان ابرقویی!»

خان با شنیدن کلمه‌ی اسفندیار خان، همچون جوجه تیغی‌ای که احساس خطر کند، خودش را جمع و جور کرد. با شرمساری سر بالا کرد و نگاهی به چهره‌ی محمود انداخت.

ـ محمود، پسر کل اکبر! درست می‌بینم.

ـ بله! درسته خان.

ـ اینجا چه‌کار می‌کنی؟

ـ اومدم خرید. راستی! چرا به این روز افتادی خان!

ـ شده دیگه

ـ فکر کنم خدای کل اکبر گندم‌های شما رو خوب شمارش کرده. درسته خان.

خان نگاهی از سر حسرت به آسمان کرد و بی‌اختیار، اشک‌هایش روی گونه‌ها دویدند.

محمود با خود زمزمه کرد: چه مقتدرانه خدای کل اکبر فرعون مغرور را چپه کرد و باغ و کاخش را نابود ساخت.

وَ دَمَّرْنا ما کانَ یَصْنَعُ فِرْعَوْنَ وَ قَوْمُهُ وَ مَا کانُوا یَعْرِشُون؛ و فرعون و قومش را با آن صنایع و عمارات و کاخ عظمت نابود و هلاک کردیم. (الاعراف/137).