جالبه

مطالب مذهبی, اجتماعی و فرهنگی

جالبه

مطالب مذهبی, اجتماعی و فرهنگی

آخرین نظرات

۱۲ مطلب با موضوع «خاطرات شخصی» ثبت شده است

مزدوران بومی

شنیده‌های من: سال 1358 در کلاس تفسیر قرآن کریم از جناب سروان جوادی ـ استاد تفسیر ـ شنیدم که می‌گفت: برای دوره‌ی تکمیل تخصصی در رسته‌ی آتش‌نشانی از نیروی هوایی راهی کشور انگلستان شدم. ایام دوره، روزی برحسب اتفاق در ساعت استراحت به‌دنبال یکی از هم‌دوره‌ای‌هایم می‌گشتم که درِ یکی از اتاق‌های دانشکده را گشودم، در ناباوری دیدم دانشجوی سیاه‌پوست آفریقایی به‌تنهایی نشسته و استاد برجسته‌ی دانشگاه انگلیسی به او درس می‌دهد.

با نگاه غیض‌آلود استاد سریع در را بستم و رفتم دنبال کارم. از اینکه یک استاد بلند مرتبه، کسی که به‌سختی برای پاسخ به سؤال، وقت به دانشجویان می‌داد، چگونه یک سیاه‌پوست را به‌تنهایی آموزش می‌دهد، تمام هوش و حواسم را به‌خود جلب کرد. شب ماجرا را با یکی از ایرانی‌ها در میان گذاشتم و به پیشنهاد وی قرار شد از هم‌اتاقی انگلیسی‌مان در این خصوص سؤال کنیم. رفیق انگلیسی وقت سؤال ما را شنید، گفت: ـ فضولی تو این‌کارها نکنید و سرتان به درس و مشق خودتان باشد. اینها جزو مسایل سیاسی کشور من هست و کسی مجاز به افشای آنها نیست.

آمریکایی‌ها و رؤیاهای تعبیر نشدنی

خاطره‌ی فراموش نشدنی: سال 1357 یک دستگاه موتور هواپیمای سی ـ 130 را به‌دلیل خرابی به شعبه‌ی PRC در آمادگاه قصرفیروزه فرستادند. یکی از همافرها دور از چشم مستشاران آمریکایی پوشش موتور را باز کرد و فهمید اشکال کار به دلیل پاره شدن یک سیم در داخل موتور است. سیم را ترمیم و دوباره پوشش موتور را بست. خبر سالم بودن موتور در شعبه پیچید و آمریکایی‌ها به ماجرا مشکوک شدند. ستاد مستشاری با بررسی دقیق فهمید که پوشش موتور باز و در شعبه تعمیر شده است. با پی‌گیری آنها ضداطلاعات همافر مورد نظر را شناسایی و دستگیر کرد. ‌او را به‌جرم  عدم رعایت دستورالعمل‌های حفاظتی به‌ظاهر، ولی افشای توطئه‌ی آمریکایی‌ها در تارج اموال ایران، راهی زندان کردند.

چند ماه بعد خبر اعدام همافر با تعصب ایرانی همه را در بهت و حیرت فرو برد و بچه‌های آمادگاه را عزادار کرد. انقلاب که پیروز شد، در ملاقاتی که با یکی از دوستانم در حفاظت و اطلاعات داشتم، شنیدم که وی به جرم نگهداری نهج‌البلاغه در خانه و اقدامش در تعمیر موتور هواپیما را  به‌انگیزه‌ی سیاسی تلقی و با سفارش و تأکید ستاد مستشاری به‌اعدام محکوم شده تا دیگر کسی جرئت افشای خیانت آمریکایی‌ها را نداشته باشد.

از لولهین تا موشک بالستیک

دیروز: سال 1355 که تعداد خلبان‌های آموزش دیده و برگشته از ایالات متحده در نیروی هوایی ایران زیاد شد، مقرر گردید تا رزمایش‌های هوایی در ایران انجام شود. در هر رزمایش یک خلبان باید سی تا چهل فروند موشک را به اهداف فرضی شلیک می‌کرد. آن روزها وقتی متخصصان امر موشک‌ها را از زرادخانه‌ها برای نصب روی هواپیماها تحویل می‌گرفتند، هنگام نصب چراغ وضعیت قرمز تعداد زیادی از آنها روشن می‌شد و خبر از خرابی موشک می‌داد. فن‌ورزان مجبور بودند آنها را فرسوده اعلام و برای انهدام به زرادخانه عودت دهند. بدیهی بود که در اولین فرصت آمریکایی‌ها با پول‌های فراوان نفت ایران، جایگزین آنها را فرستاده و زرادخانه‌ها را پر می‌کردند.

تعدادی از متخصصان ایرانی به این اوضاع مشکوک شده و تصمیم گرفتند بدون اطلاع مستشاران آمریکایی یکی از موشک‌ها باز و دلیل ‌با هماهنگی و همدستی موشکی را از زرادخانه تحویل و به بیابانی بیرون از تهران منتقل کردند. وقتی قطعات موشک را ـ مثل کلاهک و بدنه و دم ـ با دقت باز کردند، دیدند در اطراف مواد منفجره‌ی موشک یک لایه‌ی نازک از ورق آلمینیوم وجود دارد که براثر سرما و گرما این ورق ترک می‌خورد و ابزار هشدار دهنده‌ی موشک آن را حس و اعلام خطر می‌کند. همان روز با یک ورق معمولی آلمینیوم آنها را ترمیم و مشاهده کردند که موشک دیگر در وضعیت خطر قرار نمی‌گیرد. بعد از آن بدون اینکه مستشاران آمریکایی و جاسوسان دستگاه‌های امنیتی بفمهند، موشک‌ها را در انبار باز کرده و ورق‌های ترک خورده‌ی آنها را تعویض و روی هواپیماها سوار می‌کردند.

سهم من،‌ یک استکان چای!

مکان: بین میدان امام حسین(ع) و چهار‌راه گرگان (شهید نامجو)ی فعلی.

ساعت یک و نیم بامداد بیست و دوم بهمن 1357.

بارش نزولات آسمانی کم‌کم آغاز شده، بارشی که نه باران است و نه برف، مناطق اطراف را در بر گرفته است. در همین حین تعدای موتورسوار خبر از حرکت تانک‌های گارد از خیابان دماوند را می‌دهد که برای تصرف و نابودی مدرسه‌ی علوی در خیابان ایران و دستگیری امام امت می‌روند. در حالی‌که کف خیابان مرطوب است، تعدادی از دانشجویان، هنرجویان و دانش‌آموزان نظامی پادگان انقلاب نیروی هوایی، اسلحه به‌دست، به فاصله‌ی 20 تا 30 متر از هم،  روی زمین دراز کشیده و فریاد می‌زنند: «گاردی‌ها و تانک‌هایشان باید از روی نعش ما بگذرند تا به مدرسه‌ی علوی بروند».

در این گیرودار درِ خانه‌ای در سمت جنوب خیابان انقلاب باز می‌شود و پیرزنی که قریب به هفت دهه از زندگی را پشت سر گذاشته، در یک دست کتری آب‌جوش و در دست دیگر یک سینی گرد که در میان آن یک قوری چینی گل‌سرخی و سه استکان کمر باریک با نعلبکی‌هایی با گل‌های بنفش و قرمز قرار گرفته، در زیر نور تیر چراغ برق می‌ایستد. متعجب به سویش می‌روم. با احترام می‌گویم:

من و مستر جانسون!

مستر جانسون، رئیس حدود چهل پنجاه نفر از مستشاران آمریکایی، کره‌ای و فیلیپینی در واحد ما بود. مردی خوش‌ظاهر، جدی، خنده‌رو و پی‌گیر امور بود. از دید او کوتاهی در کار قابل اغماض نبود، حتی سه دقیقه دیر آمدن پشت میز کار را حساب می‌کرد و در صورت تکرار شدن از سوی مستشاران، به‌شدت با آنها برخورد می‌کرد،‌ تا جایی که نسبت به انتقال آنها به واحد دیگر یا برگشت به کشورشان پی‌گیر می‌شد. 
مستر جانسون، اواخر دهه‌ی پنجاهم عمرش را طی می‌کرد. مدت سی سال برای شرکت لاکهید آمریکا کار کرده بود و چند سالی هم بود به‌عنوان سرجهاز هواپیماهای شکاری اف‌- 4 و اف‌-5 به ایران اعزام شده بود. البته آمریکایی‌ها براساس قرارداد تحمیلی به نظام حکومتی ایران، از قبل این مستشاران پول‌های کلانی به جیب می‌زدند.

ماجرای میس روث

35 سال پیش در چنین روزهایی بیش از 40هزار مستشار نظامی که عمده‌ی آنها را آمریکایی‌ها و عوامل تحت امرشان مثل کره‌ای‌ها و فیلیپینی‌ها به همراه انگلیسی‌ها، هندی‌ها و... بودند، مجبور به ترک ایران و سپردن امور ارتش کشورمان به نظامیان شدند.

خانم روث یکی از مستشاران آمریکایی بود که آن روزها شصتمین بهار زندگی‌اش را جشن گرفته و همچنان در ایران به کار مشغول بود. وی سی و دو سال از عمرش را در شرکت لاکهید آمریکا شاغل بوده و بعد از بازنشستگی همراه تعداد دیگری از دوستانش به‌عنوان سرجهازی هواپیماهای شکاری فانتوم اف ـ4 سهم ایران شده بود.

زورگویی با چاشنی پررویی!

یک واقعه‌ی عبرت‌آموز: در روستای ما زنی بود که به سهم خانواده‌اش در حقابه‌ی زمین‌های کشاورزی قانع نبود و گاه و بی‌گاه به باغش می‌رفت و از سهم آب دیگران دزدی و درخت‌هایش را آبیاری می کرد. وقتی میرآب‌ها به سراغش می‌رفتند و به دزدی و زورگویی‌اش اعتراض می‌کردند، بند شلوارش را می‌گشود و در مقابله میرآب بیچاره برهنه می‌شد و داد و فریاد راه می‌انداخت. میرآبها هم از ترس آبرویشان آب را رها و پا به فرار می‌گذاشتند.

د.د.ت.

سال 1347 وزارت بهداشت حکومت پهلوی با همکاری آمریکایی‌ها به روستاها آمدند تا مردم را از مزاحمت و آزار کنه‌های گاوی و موش‌های موذی نجات دهند. گروه‌های سم‌پاش با بشکه‌هایی که از سم‌های کشنده‌ی د.د.ت. آمریکایی پر بود، وارد خانه‌های مردم شدند. اتاق‌ها، انبارها، طویله‌ها، زاغه‌ها و... خوب سمپاشی کردند. به هفته نکشید که ریشه‌ی هر چه کنه و موش بود، از روستا کنده شد. مردم خوشحال از اقدام دولت دعا گوی شاه و عواملش شدند.

چند ماه بعد کم‌کم آثار سم‌ها در جاهای دیگر خودش را نشان داد. هرچه کندوی زنبور عسل بود، همه از بین رفت. روستائیان کودهای آلوده به سم را از طویله‌ها به مزارع بردند و به‌دنبال آن آفت‌های جدید به جان مزارع افتاد و پرندگان و خزندگان مفید را نابود کرد. آن وقت بود که معلوم شد طرح سمپاشی آمریکایی‌ها برای نابودی دامداری و کشاورزی روستا بود نه نجات روستائیان از شر کنه و موش.

اسفندیار خان!

کل اکبر از نوجوانی همراه پدرش در زمین‌های اسفندیار خان کار کرده بود و حالا یکی از رعیت‌های مورد اعتماد خان به‌حساب می‌آمد.

تابستان آن سال هم، مثل سال‌های گذشته، گندم‌ها را از مزارع چیده و با خرمن‌کوب‌ها خرد کرده و باد داده بودند. دج‌های گندم همچون تپه‌های طلایی زیبا با یک سیب سرخ نصب شده بر بالای آنها، وسط خرمن‌ها، چشم‌های بینندگان را به‌سوی خود جلب می‌کرد و با دیدنشان قند تو دل مالک و رعیت آب می‌شد. کل اکبر با پسرش محمود در خرمن منتظر آمدن خان برای دیدن دج‌ها و علامت‌گذاری آنها بودند. رعیت مسلمان خان، رو به پسرش کرد و گفت: «پسرجان! حواست به دور وبر باشه! ممکنه خان به همین زودی از راه برسه. تا نیومده، من وضو بگیرم و نمازم رو بخونم».

سجاده‌اش را رو به قبله پهن کرد و در زیر آفتاب تابستان، به نیایش با پروردگار مهربان مشغول شد. هنوز رو به قبله نشسته بود که اسفندیار خان، سوار بر اسب وارد خرمن‌گاه شد. چرخی دور گندم‌ها زد و مقابل کل اکبر که رو به قبله نشسته و سلام آخر نمازش را می‌گفت، ایستاد. با غرور و طمطراق او را خطاب کرد و گفت:

ـ کل اکبر! فکر می‌کنی خدای تو می‌تونه گندم‌های اسفندیار خان رو بشماره.

ـ خان! کفر نگو. می‌ترسم غضب خدا دامن هممون را بگیره‌ ها.

ـ کدوم غضب؟ کدوم دامن؟ واقعاً اگه می‌تونه، بهش بگو خان می‌گه بیا و گندم‌های منو بشمار!

ـ به خدا پناه می‌برم از این کفرگویی شما.

این را گفت و از جا برخواست. خان به مباشر همراهش اشاره کرد که دج‌ها را علامت‌گذاری کند. با رفتن خان کل اکبر دست پسرش را گرفت و گفت: «پسرجان! بهتره از این دم و دستگاه جدا بشی و بری شهر و کار دیگری پیدا کنی. کار کردن برای کسی که کافر است و نعمت‌های خدا را نمی‌بیند، عاقبت خوشی نمی‌تونه داشته باشه».

محمود به تهران آمد و شد کارمند نیروی هوایی ارتش. دو سه سال بعد برای خرید بعضی از وسایل زندگی راهی بازار تهران شد. با احتیاط از تقاطع خیابان ناصر خسرو  به سمت مسجد امام  گذشت و از پله‌های مسجد که به‌سوی بازار می‌رفت، سرازیر شد. وسط پله‌ها صدای مردی را شنید که با خواری و ذلت از مردم می‌خواست که برای خرید یک قرص نان به او کمک کنند.

صدای مرد آشنا بود. برگشت تا چهره‌اش را ببیند. باورش نمی‌شد. اسفندیار خان ابرقویی، مردی که چندین پارچه ده در مالکیت خود داشت. خدم و حشمش قابل شمارش نبود و رعیت‌های زیادی برایش کار می‌کردند. حالا بعد از دو سه سال که محمود او را ندیده، چنین به‌فلاکت افتاده  که برای تهیه‌ی یک قرص نان، دست گدایی به سوی مردم دراز کرده است. در یک لحظه به یاد حرف‌های خان در خرمن‌گاه افتاد که با غرور می‌گفت: «خدا هم نمی‌تونه گندم‌های مرا بشماره». آرام دو سه پله به عقب برگشت. خطاب به او گفت: «اسفندیار خان ابرقویی!»

خان با شنیدن کلمه‌ی اسفندیار خان، همچون جوجه تیغی‌ای که احساس خطر کند، خودش را جمع و جور کرد. با شرمساری سر بالا کرد و نگاهی به چهره‌ی محمود انداخت.

ـ محمود، پسر کل اکبر! درست می‌بینم.

ـ بله! درسته خان.

ـ اینجا چه‌کار می‌کنی؟

ـ اومدم خرید. راستی! چرا به این روز افتادی خان!

ـ شده دیگه

ـ فکر کنم خدای کل اکبر گندم‌های شما رو خوب شمارش کرده. درسته خان.

خان نگاهی از سر حسرت به آسمان کرد و بی‌اختیار، اشک‌هایش روی گونه‌ها دویدند.

محمود با خود زمزمه کرد: چه مقتدرانه خدای کل اکبر فرعون مغرور را چپه کرد و باغ و کاخش را نابود ساخت.

وَ دَمَّرْنا ما کانَ یَصْنَعُ فِرْعَوْنَ وَ قَوْمُهُ وَ مَا کانُوا یَعْرِشُون؛ و فرعون و قومش را با آن صنایع و عمارات و کاخ عظمت نابود و هلاک کردیم. (الاعراف/137).

 

شمر پا شکسته

با ضربه‌ی شمشیر شمر به سپرم، در نقش و لباس قاسم بن الحسن، نوجوان کربلا به‌زمین افتادم. شمر بالای سرم آمد و دست برد به کفن گره شده‌ی دور تنم و مصمم که آن را بگیرد و مرا چنان دور میدان با خود بکشد تا پا و تنم خونین شود. همین که کفن را در دست گرفت و کشید، ناگهان از یک سو گره کفن باز شد و از سوی دیگر زمین پشت سر شمر فرو رفت و شمر را بلعید....

روز عاشورا بود. تعزیه‌گردانان و مسئولان مسجد روستا برنامه‌ی اجرای تعزیه‌ی روز عاشورا را در میدان جلوی مسجد تدارک دیده بودند. وسط میدان همانند صحنه‌ی کربلا تزیین شده بود. خیمه‌های برپا شده، تخت و منبرهای موافق و مخالف خوان، چند رأس اسب، مردی در لباس شیر، و مردانی که لباس‌های نمایش را به‌تن کرده بودند، و... در بدو ورود توجه هر کسی را به خود جلب می‌کرد.

از اول صبح زنان و مردان، کوچک و بزرگ، گروه گروه وارد میدانی که سال‌های گذشته قبرستان روستا بود و حالا تغییر شکل داده، می‌شدند. زن‌ها در قسمت شمالی و مرد‌ها در شرق میدان روی گلیم و زیلوهایی که با خود همراه داشتند، نشسته و منتظر اجرای تعزیه بودند.

آن روز قرار بود پدرم نقش عمر سعد را اجرا کند و من نقش قاسم بن الحسن،‌ نوجوان کربلا را. تمام افراد نمایش در حیاط خانه‌ای که شمال میدان بود، مشغول تمرین، پوشیدن و تعویض لباس‌های مخصوص تعزیه و تکرار متن‌هایی بودند که قرار بود دقایقی بعد در صحنه بخوانند. مشهدی نوروز که نقش شمر را به‌عهده داشت و انصافاً آن را به خوبی اجرا می‌کرد، به من نزدیک شد و پارچه‌ی سفید رنگی را که رنگ قرمزی ـ‌به‌ نشان خون ـ به‌آن پاشیده بودند را به صورت حمایل روی دوشم انداخت. با وسواس خاصی به‌آن گره زد. قرار شد، وقتی نوبت به من رسید، با لباس عربی که پوشیده بودم و سپر و شمشیر وارد صحنه‌ی نمایش عاشورا شوم.

وقتی او رفت، با شک نسبت به کارش، گره کفن را بررسی کردم و دیدم خیلی محکم گره خورده است. حدس زدم از این محکم‌کاری هدفی دارد. گره محکم را باز کردم و یک گره نیم‌بند به آن زدم. ساعتی بعد، با اشاره‌ی تعزیه‌گردان از حیاط خانه بیرون رفتم و در میان صحنه، مبارز طلبیدم. پس از چند دور بالا و پایین رفتن در میدان نمایش و شمشیر پرانی به این سو و آن سو، سرانجام با ضربه‌ی شمشیر شمر به سپری که بالای سرم گرفته بودم، به‌زمین افتادم. شمر بالای سرم آمد و دست برد به کفن گره شده‌ی دور تنم و مصمم که آن را بگیرد و مرا چنان دور میدان با خود بکشد تا در مقابل دیدگان تماشاچیان، پا و تنم خونین شود. همین که کفن را در دست گرفت و کشید، ناگهان  گره کفن باز شد و هم زمان زمین پشت سر شمر نیز فرو رفت و شمر را در خود بلعید.

کله پا شدن شمر در درون چاله و آسیب دیدن پایش و زار و نزار شدن حالش، ولوله‌ای در میان تماشاچیان ایجاد کرد. بعضی‌ها چنان اظهار خوشحالی می‌کردند که گویا شمر واقعی در دام افتاده است؛ بعضی هم که از ماجرای پشت پرده و توطئه‌ی شمر با دوستانش برای اذیت من خبر داشتند، صورت‌شان را در میان دست‌ها گرفته و به حال شمر نگون بخت می‌خندیدند.

در آن ماجرا پای شمر دچار شکستگی شد و برنامه‌ی تعزیه‌ی عاشورا به مشکل خورد. با کمک تعزیه‌گردان و دیگر عوامل صحنه هر طوری بود، تعزیه را دست و پا شکسته تمام کردیم. بعدها هرچه فکرم کردم زمینی که چند روزی بود در مراسم تعزیه در آن اسب می‌تاختند و مردم روی آن رفت و آمد می‌کردند چگونه در آن لحظه زیر پای شمر صحنه نمایش خالی شد،‌ دلیلش را هیچ وقت متوجه نشدم. هرچه بود خاطره‌ای شد برای من و مردم.

صیغه خواهری و برادری

صیغه‌ی خواهری و برادری: سیزدهم آبان 1358 وقتی خبر ورود دانشجویان به لانه جاسوسی امریکا در کوچه و محله پیچید، مثل همیشه کوله‌پشتی‌ام را برداشتم و یک پیراهن بلند و دو سه جلد کتاب با مقداری نان و پنیر داخلش گذاشتم و رفتم مقابل سفارت سابق امریکا و لانه جاسوسی فعلی. از خیابان شریعتی تا آنجا را پیاده طی کردم. اوضاع عجیبی بود. گروهی پرچم به‌دست، شعار مرگ بر امریکا می‌دادند و گروهی هم در دسته‌های چندنفری مشغول بحث و جدل در خصوص نکات مثبت و منفی ابن حرکت داشتند.

آقای هادی غفاری مسلسل به‌دست خیابان مقابل لانه جاسوسی را بالا و پایین می‌رفت. آقای فخرالدین حجازی با همان شور و حالی که در سخنرانی‌هایش داشت و مداوم دست‌هایش را این سو و آن تکان می‌داد، مشغول صحبت با مردم بود. با حرارت از مردم می‌خواست که پشتیبان دانشجویان باشند و از امریکا و توطئه‌هایش هراس نداشته باشند.

 شب از نیمه گذشته بود که در کنار دیوار لانه جاسوسی چشمم به تعدادی دختر و پسر جوان افتاد که به عزم ورود به لانه جاسوسی و دخالت در کار دانشجویان اتراق کرده بودند. ممانعت دانشجویان و پاسداران از ورود آنها به محوطه سفارت خیلی عصبانی‌شان کرده بود. تصمیم گرفته بودند در کنار دیوار لانه جاسوسی بخوابند و تا صبح منتظر بمانند که چه پیش بیاید. بعضی از آنها دو نفری در داخل کیسه‌های خواب سربازی دزدیده شده از پادگان‌های نظامی، خزیده و در حال گپ و گفت بودند.

آقای حجازی با عصبانیت خطاب به آنها می‌گفت: «شما ادعای مجاهد بودن و تبعیت از فرامین قرآن را دارید، یک آیه قرآن هم بالای نشان سازمان‌تان نوشته‌اید، مگر نمی‌دانید رفتن دختر و پسر داخل یک کیسه خواب و ارتباط این‌چنینی از لحاظ شرعی حرام است.» ملیشیاهای منافق در جواب می‌گفتند: «ما باهم صیغه‌ی خواهر و برادری خوانده‌ایم، مجازیم باهم بخوابیم.» آقای حجازی از پاسخ آنها جوش می‌آورد و فریاد می‌زد: «به خود خدا قسم ما در دین‌مان چنین صیغه‌ای نداریم. شما جوجه مسلمان‌ها از کجا این دستور را پیدا کرده‌اید؟». گوش آنها به این حرف‌ها شنوا نبود و کار خودشان را می‌کردند.

خروسک

خروسک: سرشب خسته از کارهای روزانه لحاف را کشیدم روی سرم و خوابیدم. صبح که با زحمت خودم را از زیر لحاف بیرون کشیدم، هرکاری کردم حرفی بزنم نتوانستم. مادرم که حال و روزم را دید، با کوبیدن به سروصورتش پدرم را به کمک خواست و گفت که فکری به حالم کند. پدرم با کمی حوصله و سوال و جواب تشخیص داد که من به بیماری خروسک دچار شده‌ام. مادرم تا فهمید که خروسک گرفته‌ام گفت: تا بچه خفه نشده و از دست نرفتهُ برو زود مش نوروز (۱) بیار!

پدرم رفت و ساعتی بعد با مش نوروز برگشت. چشمش به من افتاد از تنگی مجرای تنفس دیگر قدرت نفس کشیدن نداشتم، سبد چوبی را که کنار حیات بود، جلو کشید و گفت: «بشین رو سبد!». جعبه ابزارش را باز کرد و تیغ سلمانی را که با آن سر و صورت مردم را می‌تراشیدُ برداشت. چندباری تیغ را روی سنگ سیاهی که نقش سوهان را داشت، کشید. موهای سرم را با دست چپ این طرف و آن طرف زد. در یک لحظه، تیغ تیز شده را کشید وسط سر من. تا به خود آمدم، خون سیاه رنگی بود که روی صورتم دویده و از انتهای چانه‌ام روی زمین می‌ریخت. در حالی که من از سوزش سرم زار می‌زدم، خطاب به مادرم گفت: «سه چهار دونه سنده (فضولات خشک شده الاغ) بیار و آتش کن. دود سنده‌ها که در هوا پخش شد، پدرم چند بار فوت محکمی زیر آن‌ها کرد تا زود‌تر آتش بگیرند. چند دقیقه گذشت. مقداری از خاکس‌تر فضولات سوخته الاغ را برداشت و ریخت روی شکاف تیغی که در وسط سرم ایجاد شده بود. چارقد سفید مادرم را که قبلا گفته بود که بیارندُ محکم پیچید روی سرم و گفت: «تمام شد». دو سه روزی که استراحت کند. زخم سرش هم خوب می‌شود.

 هنوز مش نوروز وسایلش را جمع نکرده بود که صدای من در آمد و توانستم به خوبی حرف بزنم و نفس بکشم.

----------------------------------------------------

(۱) مش نوروز که بعد‌ها به مکه رفت و شد حاج نوروز، همسایه ما بود که صد متری خانه‌شان با خانه ما فاصله داشت. برای امرار معاش کشاورزی و دامداری می‌کرد، البته سلمانی محله هم بود. ماه محرم، لباس سرخ رنگی می‌پوشد و خنجری را در کمربند چرمی آن قرار می‌داد، در تعزیه‌ها مخالف خوانی می‌کرد و نقش شمر بن ذی الجوشن را خیلی خوب به نمایش می‌گذاشت. گاهی هم طبابت می‌کرد مثل: ختنه پسر‌ها، حجامت مرد‌ها، مداوای سرخکی‌ها با زدن تیغ، کشیدن دندان‌های چرکی و اخته کردن گوسفندان. جعبه ابزار فلزی داشت که جای گلوله‌های ۲۳میلیمتری بود و کسی آن را از ارتش برایش هدیه آورده بود. تمام وسایل سلمانی را مثل قیچی، ماشین‌های اصلاح سر، تیغ اصلاح صورت، انبر دندانکشی، انبر اخته و... را با یک لنگ در آن نگه می‌داشت.

نکته: براساس آخرین تحقیقات پزشکی در زمان‌های قدیم مردم از خاک رس و خاکستر برای بندآوردن خون استفاده می‌کردند و امروزه طرحی در دست تحقیق است تا داروی انعقاد خون از خاک رس را تهیه کنند.