جالبه

مطالب مذهبی, اجتماعی و فرهنگی

جالبه

مطالب مذهبی, اجتماعی و فرهنگی

آخرین نظرات

به خواهرم گله نکنید!

آخرین کلام پزشکان، نه بود: با گذشت روزها دخترک ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. پزشکان تهرانی و قمی از درمانش عاجز شده بودند. و حرف آخرشان این بود: دیگه کاری از ما ساخته نیست!
در گرمای طاقت‌فرسای مردادماه وقتی تن نیمه‌جانش را مادر میان رختخواب گذاشت و حرف‌های پرشکان معالج را در ذهنش مرور کرد، بی‌اختیار گریست. در سوی دیگر رختخواب، پدر غم‌زده نظاره‌گر خاموش شدن شمع وجود دختر بود و شکست روحی مادر. ناگهان از جا برخاست و گفت:
ـ بلن شو! معطل نکن! ساک و لباس‌ها رو آماده کن تا ببریمش مشهد.
ـ نمی‌شه مرد! همین طوری داره از دست می‌ره، تو یه سفر هزار کیلومتری چطور می‌تونیم نگهش داریم؟
_ نگران نباش! اگه قراره بمونه، می‌مونه. زودتر آماده شود بریم.
گویی زن هم منتظر چنین پیشنهادی بود. به چشم به‌هم زدنی ساک به‌دست آماده شد و مرد هم دخترک را در آغوش گرفت و راهی شدند.


ورود به مشهد: آفتاب تازه طلوع کرده بود که از باب الرضا وارد حرم شدند. در همان ابتدا عرض ارادتی کردند و اذن ورود خواندند. به‌سرعت از میان جمعیت گذشته به صحن انقلاب رفتند. به‌زحمت جایی را در کنار پنجره‌ی فولاد یافته و دخترک را که دیگر نای نفس کشیدن نداشت، با بندی به شبکه‌های فولای بستند. مرد نگاهی به همسرش انداخت و گفت: «بهتره شما کنارش باشی، منم می‌رم داخل حرم و کنار ضریح دعا و استغاثه می‌کنم.»
تا نزدیک ظهر چند نوبتی رفت و برگشت و سری به دخترک دخیل شده در کنار پنجره‌ی فولاد زد.
بار آخری که او را دید، فهمید که نفس‌های آخرش را می‌کشد. دلش شکست و بی‌آنکه چیزی بگوید، برگشت داخل حرم. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دخترک بر خاست و نشست. در میان ازدحام مردم، سراغ پدر را از مادر گرفت. مادر حیران از سلامت دختر بی‌امان گریست. فریادهایش غوغایی در صحن انقلاب ایجاد کرد. همه هجوم آوردند برای دیدن شفا یافته.
 


شفا یافته: با سروصدای شفا یافت شفا یافت، خادمان حرم مثل همیشه، با پارچه‌های سبز رنگ مخمل از راه رسیدند و دخترک را در یک چشم به‌هم زدنی میان پارچه‌ها پیچیدند و همراه مادرش بردند دارالشفاء خادمی که محاسنش سفید بود و از دیگران جا افتاده‌تر، وقتی دختر را روی تخت خواباند، از او پرسید:
ـ دختر جان! چه دیدی؟ چه شنیدی؟ چی به تو گفتند؟
دختر با بهت و حیرت می‌گریست و مداوم پدرش را می‌خواست. پدرم کجاست؟ زودتر پدرم را بیارید!
از مادر که بابا را گرفت. گفت که برای دعا داخل حرم رفته و به‌زودی می‌آید. چند دقیقه‌ای گذشت. مردی سراسیمه وارد دارالشفا شد و سراغ دخترش را گرفت. چشمش به دخترک که افتاد،‌ رفت به سویش، هنوز چیزی نگفته بود که دختر برخاست و گفت:
بابا! آقا گفت که به پدرت بگو دیکه گله به خواهرم نکند.
مرد همچون برق گرفته‌ها، هاج و واج نگاهش کرد. سرش را در میان دو دست گرفت و ولو شد روی زمین. های های گریه کرد. همان‌طور که ناله می‌زد،‌ شنیدند که می گفت: «غلط کردم آقاجان! من غلام آستان شما هستم. غلام را چه به گله و شکایت. به حُرمتِ مادرتون بی‌ادبی مرا ببخشید مولا!»
خادم‌ها با لیوان آب به سراغش رفتند و آرامش کردند. پرسیدند که چه بی‌ادبی کرده، ماجرا چیه؟! مرد گفت: «این نوبت آخری که از سلامت دخترم ناامید شدم، به درون حرم برگشتم. کنار ضریح با خودم زمزمه کردم. مولا جان! من از جوار حرم خواهرتان آمده‌ام. اگر شفای دخترم را از آستان شما نگیرم، گله‌ی شما را به خواهرتان خواهم کرد.
نیازمان را به آستان حضرت حق و ائمه‌ی هدی با اخلاص ببریم!
  • علی اعوانی

امام رضا(ع)

شفا یافتن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی